زندگی زن شوهرکش؛ از عشق تا جنایت
زن جوان که ازدواجی عاشقانه داشت در نهایت به دلیل اختلافات خانوادگی همسرش را به قتل رساند.
سیما، به اتهام قتل تحت بازداشت بود و نشسته بر صندلی راهروی کلانتری منتظر انتقال به دادسرا و تنها فکری که آزارش میداد، رؤیایی بود که با قتل همسرش ناتمام مانده بود.
به گزارش زنهار به نقل از ایران، آخرین ضربه را که فرود آورد، تازه پشیمان شده بود، اما دیگر فایدهای نداشت! حالا با دستهایی خونآلود، روبهروی پیکری غرق در خون ایستاده و چشمانی را مینگریست که با نگاهی نیمهجان، نفریناش میکرد، نه به زبان بلکه همه حرفهایش را در نگاهش میگفت.
لرز همه جانش را گرفت، جنونی هم مرز سکته بر وجودش مستولی شد و نگاهی که دو دو میزد؛ در پی یافتن چرایی کاری که کرده بود، برآمد. نمیدانست چرا اما چیزی در ته قلبش فریاد میزد تمامش کن… تمامش کن.
زانو زد، صدای نفسی نشنید، انگشتان لرزانش را بر پیکر بیجان کشید و سرتا پا براندازش کرد، بغضی سخت گلویش را میفشرد. چه باید میکرد، بلند شد، دیوانهوار به اطراف نگریست، گویی دنبال چیزی بود، به دور خودش چرخید، موهایش را چنگ زد، کلافه بود، گیسوان طلایی رنگش حالا به رنگ خون بود، سرخ سرخ، کمی به عقب رفت، اندیشهای در مغزش دنگ دنگ صدا میکرد، چرا؟…. چرا؟….
چشمانش را بست، جای درنگ نبود، باید کاری میکرد، به سمت اتاق خواب دوید، پتویی بزرگ پیدا کرد و با عجله برگشت، چه شبها که از تنهایی پیکر نحیفش را میان آن پیچیده بود. کسی که زمانی قول داده بود همیشه همراهش باشد، اما حالا مجبور بود همراه همیشگیاش را در میان آن پتو بپیچد. رسید بالای سرش، ایستاد، درنگ کرد، اندیشید… چرا؟ چرا کار به اینجا کشیده بود، مگر قرار نبود که با هم زندگی خوبی را آغاز کنند؟ مگر قرار نبود همدم شبهای تار هم باشند؟ مگر قرار نبود، تا پای جان با هم باشند؟ اما چرا نشد؟
خاطرات چون قطاری سریعالسیر از مقابل دیدگانش میگذشت، فرصت فکر کردن نبود، هوا تاریک بود و او باید کاری میکرد، پس زانو به زمین زد، پتو را پهن کرد، با تقلای زیاد پیکر بیجان مقابلش را تکان داد، تکان نمیخورد، آه… لعنتی… جملهاش را ادامه نداد و زور زد، دوباره و دوباره…
نمیدانست چه مدت است که تقلا میکند، فقط میخواست همه چیز مثل روز اول شود، پاک پاک، حالا کشانکشان سرسرای ویلای جنگلی را طی کرد و پیکر پیچیده در پتوی خونآلود را به سمت خودرویی که در حیاط بود رساند، سختی ماجرا همین جا بود، با این اندام نحیف چطور هیکل بیجان و سنگین مردی را که سالها پیش به عشقش، سر سفره سفید بله گفته بود، به دوش بگیرد و داخل صندوق بیندازد؟
دوباره به رؤیا رفت، شاهزادهای با اسب سفید دید که آمد و دلش را برد، همه چیز خوب بود، اما ناگهان طوفان شروع شد و همه را خراب کرد، صدای جغدی که نیمه شب روی درخت نزدیک ویلا برایش هو هو میکرد، او را به خود آورد، هنوز گوشه پتو در دستش بود و جسد خونآلود روی زمین شنی حیاط.
به هر زحمتی بود، جسد پتوپیچ را به صندوق انداخت و زد به جاده، باران نم نم آغاز شد، انگار میگریست به حال او، به حال او و همسرش که اکنون پتوپیچ شده در صندوق بود؛ بیجان و با کفنی از جنس پتو.
باید سریع کار را تمام میکرد، وقت نبود، پیچهای جاده را به سرعت طی کرد و نمیدانست کجا باید برود، دلش فقط جادهای فرعی میخواست، یکی پیدا شد، سریع پیچید و تا ته جاده رفت، وسط جنگل، پیاده شد، باران شدت یافت، انگار میخواست کمکش کند تا زمین را راحتتر بکند، در عقب خودرو را باز کرد، نمیدانست چه زمانی بیل و کلنگ را برداشته، تعجب کرد، اما، مهم نبود، باید زمین را میکند، و کند… کند… کند.
اما نصفه و نیمه همه چیز را رها کرد و زانو زد در میان گل، حالا بغضی که گلویش را میفشرد، ترکید، ناله زد، چنگ به زمین زد و برگهای تر شده از باران را روی سرش ریخت، اشک از چشمانش سرازیر شد…
سوار بر خودرو زد به جاده، نمیدانست کجا میرود، فقط میرفت، بعد از آن گریه کمی آرام شده بود، اما، حالا ترس همه جانش را گرفته بود، چه باید میکرد، آرزو کرد کاش همیشه تاریک بماند، این تاریکی تا کی دوام داشت، صبح فردا را چه کند؟…
خسته و درمانده مقابل ساختمان مسکونی ویلا پارک کرد و داخل رفت، میخواست سریع همه چیز را جمع و جور کرده و برود، اما، به محض رسیدن به اولین کاناپه ولو شد و دیگر نفهمید چه به سرش آمده…
با صدای خروس همسایه از خواب پرید، لحظهای گمان کرد خواب دیده است، خوشحال شد، کابوسی وحشتناک بود، اما این شادی زیاد طول نکشید وقتی نگاهش به دستهای خونآلود و لباس های گل آلودش افتاد، همه چیز همچون کابوس به سراغش آمد، دوباره خسته و دوباره درمانده…
داشت یادش میآمد، هفته پیش از خانهای که با عشق و امید بنا کرده بودند، فرار کرده و به ویلای پدریاش آمده بود، نمیخواست کسی جایش را بداند، «مسعود»؛ همسرش، مردی شکاک، بدبین و عصبی بود و زود از کوره در میرفت البته به همان سرعت پشیمان شده و به عذرخواهی میافتاد، خیلی سال نبود که با هم زندگی مشترکشان را آغاز کرده بودند، اما «سیما»، فقط همان چند ماه اول طعم خوشی زندگی را چشیده بود و پس از آن فقط دعوا و کتککاری بود، زندگی که برایش با همه درافتاده بود، مدتی بعد به کابوساش بدل شده بود، همان روزهای اول حرفهای اطرافیانش را به خاطر میآورد که با این وصلت مخالف بودند، پدر سادهاش، مادر زحمتکشاش و برادری که سعی داشت با درگیری و دعوا جلوی او را بگیرد، اما او فقط رؤیای خودش را داشت؛ رؤیایی که حالا ناتمام مانده بود.
مسعود، شکاک بود و بدبین، همان ماههای اول ازدواج این موضوع را نشان داد، سیما، نگرانش بود، تلاش او برای رفتن پیش روانشناس، ثمری نداشت و تنها جوابی که میگرفت این بود« مگه من دیوانهام؟…»، چند بار تنها با روانشناس ملاقات کرد، مشکلش را مطرح کرد و مشخص شد که همسرش از اختلال «پارانوئید» حاد رنج میبرد، صادق بودن با مسعود فقط مشکل را دوچندان کرد، رفتن پیش روانشناس بعدی باعث شد از مسعود کتک بخورد، شکایت کرد و چند ماهی مسعود راهی زندان شد، اما فایدهای نداشت… دوباره روز از نو، روزی از نو…
نه میتوانست خانه دوستی برود، نه خانه فامیل، مسعود به هم چیز و همه کس، شک داشت، دهها بار به خاطر مسألهای ساده، میهمانیای را که همه اعضای فامیلش در آن بودند، به میدان جنگ بدل کرده بود، فقط به بهانه اینکه چرا سیما با پسرعمویش حرف زده یا نگاه کرده یا خندیده است.
مسعود هر بار پس از تمام شدن ماجرا، با چهرهای پریشان و پشیمان دسته گلی خریده و به دیدارش میآمد و عذر میخواست اما چند روز بعد همان آش و همان کاسه؛ این مشکل حتی به محل کارش کشیده شده بود، مسعود همه زندگیاش را رها کرده و در خیابان بهدنبال سیما افتاده بود، برای بار دوم با شکایت صاحبکار سیما، مسعود به زندان افتاد و اگر پادرمیانی خانوادهها و همکاران نبود، مجبور به پرداخت دیه هم میشد.
روی کاناپه نشست، فرصت زیادی نداشت، سریع به سمت آشپزخانه رفت، دقیقاً جای دیشب ایستاد، خونهای خشک شده را که دلمه بسته بود، با بدبختی تمام پاک کرد، باز هم اشک، باز هم بغض، اما عزمی مصمم، از این راز کسی نباید خبردار شود، او فرار کرده بود و نمیدانست مسعود کجاست، به پلیس هم همین را میگفت، اگر جسد پیدا میشد.
دوباره به رؤیا رفت، خاطرات شب قبل به ذهنش دوید، مسعود متوجه شده بود که آنجا پنهان شده و آمده بود تا تکلیفش را یکسره کند، عصبانی بود و خشم در چشمانش موج میزد، کاش میشد با او حرف زد. اما، تقدیر چیز دیگری رقم زده بود، در زد، جرأت باز کردن در را نداشت اما فریادهای مرد، مجبورش کرد در را باز کند، به محض باز شدن در مسعود یقهاش را گرفت و فریاد زد چرا فرار کرده… با چه کسی فرار کرده… سؤالهای همیشگی، چرا، با کی، چه طور؟
دستان مردانهاش دور گردن سیما حلقه شده بود و هر لحظه با فشار داشت خفهاش میکرد، چارهای نداشت، دستانش را پس زد و فرار کرد، نمیدانست کجا، غریزهای او را به سمت آشپزخانه برد، از ترس چاقویی برداشت، به سمت مسعود گرفت، مسعود به سمتش دوید، تعادل نداشت، سیما چشمانش را بست و دیگر نفهمید چه شد، فقط نالهای شنید و ناسزایی، چشمانش را گشود، رنگ قرمز خون روی پیراهن سفید همسرش خودنمایی میکرد، به هیجان آمد، مسعود زانو زد، دست روی جای زخم گذاشت، نگاهی از تعجب بهصورت سیما داشت، هیجان بالا گرفت، نبضش تند تند میزد، همه روزهای از بین رفته مقابل چشمانش رژه رفتند، ندایی شیطانی در درونش فریاد میزد، تمامش کن… تمامش کن…. نمیدانست چند ضربه زد تا فریاد درونش خاموش شد.
دوباره به خود آمد، همه چیز تمیز و مرتب شده بود، اتاقهای ویلا را مرتب کرد، انگار نه خانی آمده نه خانی رفته… سوار خودرو شد و زد بیرون، یادش نمیآمد دیشب کجا جسد مسعود را برده، پس راه خانه را پیش گرفت، سعی کرد همه چیز را عادی جلوه دهد، با وجود نگاه نگرانش، به تهران رسید، خانه پدریاش، با هیچ کس حرفی نزد، یک راست رفت توی اتاق نوجوانیاش و کز کرد گوشه تخت، سردش بود، چشمانش را بست و همه چیز تاریک شد.
با صدای آرام مادر، سیما چشمانش را باز کرد، خواب میدید؟ نه، مادرش کنار اتاق ایستاده و گریه میکرد، پدر پیرش دست بر دست میکوبید و برادرش زانو زده کنج اتاق اشک میریخت، دو پلیس زن، مقابلش قدعلم کرده بودند، دستبند به دست… نای تکان خوردن نداشت، چشمان گود افتادهاش پایین آمد و دستانش برای دستبند، بالا.
چند روز بعد به همراه همان پلیسها از بیمارستان به بازداشتگاه منتقل شد و در برابر بازجو آن سوی میز نشست، با اولین سؤال، لب به سخن گشود و همه چیز را گفت، از عجلهاش برای ازدواج، از عشق تندش، از بیتوجهی به حرفهای بزرگترها، از بدبینی و شکاکی همسرش، از عصبانیتها و کبودی زیر چشمانش که ناشی از کتکهای گاه و بیگاه بود، از خستگیاش، از فرارش که اشتباه بود، از حادثه تلخی که به مرگ همسرش ختم شده بود.
سیما، به اتهام قتل تحت بازداشت بود و حالا برصندلی راهروی کلانتری منتظر انتقال به دادسرا و تنها فکری که آزارش میداد، رؤیایی بود که با قتل همسرش ناتمام مانده بود.