داستان دردناک سه زنی که رحم خود را اجاره دادند

این روایت مربوط به داستان زنانی است می‌گوید که رحم خود را اجاره داده‌اند:

داستان دردناک سه زنی که رحم خود را اجاره دادند

به گزارش زنهار، سال‌هاست بحث رحم‌های اجاره‌ای مطرح شده؛ مساله‌ای که شاید در نگاه اول روزنه امیدی باشد برای آنها که در آرزوی بچه‌دار شدن تمام راه‌ها را طی کرده‌اند اما برای آنها که داوطلب این کار می‌شوند باز هم مشکلات مالی و اقتصادی است که بیش از همه به چشم می‌آید. اینجا روایت چند زن  درباره ماجرای اجاره‌ رحمشان است  این روایت ها مربوط به داستان زنانی است می‌گوید که رحم خود را اجاره داده‌اند:

۲۹ ساله‌ام و اسمم سهیلاست. زمانی که تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بودم بر خلاف میل خانواده‌ام و با اصرار خودم ازدواج کردم. عاشق شده بودم و چشمم را به روی واقعیت‌های زندگی بستم. حتی زمانی که پدرم گفت از خانواده طردت می‌کنم باز هم بر تصمیمم پافشاری کردم و اصلا نمی‌دانستم چه عاقبتی در انتظارم است.

حالا ۷ سال از آن روزها می‌گذرد و من تنها همان یک ماه اول شادی و شیرینی عشق را تجربه کردم. متاسفانه بعد از ازدواج خیلی زود باردار شدم. خوشحال بودم و فکر می‌کردم به دنیا آمدن فرزندم باعث می‌شود تا خانواده‌ام من و همسرم را بپذیرند اما...

الینا که به دنیا آمد ماه‌ها بود که روزهای سخت و تاریکی را می‌گذراندم. چند ماه بعد از بارداری متوجه شدم همسرم معتاد است. خیلی زود از کارش اخراج شد و من با کلاس‌های آنلاینی که داشتم هزینه‌های زندگی را می‌دادم. با وجود بارداری ساعت‌ها کلاس برگزار می‌کردم.

با آمدن الینا دیگر زمان و توانی برای برگزاری کلاس نداشتم. امید هر روز  بدتر می‌شد. خانواده‌اش هیچ کمکی به ما نمی‌کردند و خانواده من هم که اصلا وجود نداشتند.

وقتی الینا ۳ ساله بود تصمیم به جدایی گرفتم. اما امید تهدید کرد که بچه را به من نمی‌دهد. بعد از آن اتفاق دیگر هر روز کتک خوردن هم به همه تلخی‌های زندگی‌ام اضافه شد.

در نهایت بعد از یک سال تصمیم گرفتم با دادن حضانت دخترم به امید از او جدا شوم. چند بار پشیمان شدم اما در پاییز ۱۴۰۱ تصمیم سختی گرفتم و از آن زندگی بدون دخترم بیرون آمدم. بعد از آن امید دیگر اجازه نداد دخترم را ببیینم.

حالا دیگر نه روی برگشت پیش خانواده‌ام را داشتم و نه پشتوانه‌ای برای زندگی. تمام دارایی‌ام یک گردنبند و یک انگشتر بود که با فروش آنها توانستم یک اتاق در خیابان مولوی اجاره کنم. کارگری کردم. پرستار بچه بودم و خیلی کارهای دیگر.

اما با این کارها نمیتوانستم هزینه زندگی‌ام را تامین کنم. از طرفی به این طرز زندگی کردن عادت نداشتم خیلی برایم سخت بود.

تا اینکه یک روز خانمی که برای تمیز کردن خانه‌اش می‌رفتم پیشنهاد داد که رحمم را به دختر خاله‌اش اجاره بدهم. داستان زندگی‌ام را می‌دانست. می‌گفت از نظر ظاهری خیلی به آن چیزی که خانواده دخترخاله‌ام به دنبالش هستند شبیهی. می‌گفت او یک دانه دختر یک خانواده متمول است و دلش نمی‌خواهد با بارداری زیبایی ظاهری‌اش را از دست بدهد. هیچ مشکلی برای باردار شدن ندارد اما می‌خواهد برای فرزند داشتن رحم اجاره کند.

سامان دادن به زندگی با ۵۵۰ میلیون

قبول کردم. برایم بهترین فرصت بود تا به زندگی‌ام سر و سامان بدهم. چند جلسه برای دیدار آن خانواده به خانه‌شان رفتم. خانه که نه بیشتر شبیه قصر بود. بالاخره قرار شد تحت نظر پزشک معتمد آنها قرار بگیرم برای آزمایش و ... در نهایت بعد از سه ماه متقاعد شدند که برای نگهداری فرزندشان در رحمم فرد مناسبی هستم. قرار داد نوشتیم. ۵۵۰ میلیون تومان، همراه زندگی در خانه سرایداری همان قصر و دریافت ماهیانه ۱۰ میلیون پول نقد.

انگار خواب می‌دیدم. از همان روز اول به خودم گفتم سهیلا تو از بچه‌ات دل کندی به بچه مردم دل نبند. ۳ ماه پیش یک پسر سالم و زیبا برایشان به دنیا آوردم و حالا هم با پولی که گرفته‌ام یک آپارتمان کوچک اجاره کرده‌ام. گاهی تلفنی با مادرم صحبت می‌کنم اما پدرم هنوز هم مرا نبخشیده. توانستم یک لپ‌تاپ بخرم و باز هم کلاس‌های آنلاین زبان انگلیسی‌ام را راه انداخته‌ام و زندگی‌ام می گذرد اما با غم دوری از دخترم که الان دیگر مدرسه می‌رود.

داستان دوم : طاهره

فقط ۱۵ سالَم بود که به اصرار پدرم با یک مرد ۴۰ساله ازدواج کردم. کریم کامیون داشت و به شهر ما رفت‌وآمد می کرد. گفته بود مرا موقع خرید نخ برای بافت گلیم دیده و عاشقم شده. پیشنهاد دو میلیون پول نقد به عنوان شیربها به پدرم داده بود. ۱۲ سال پیش دو میلیون تومان برای مردی که هفت سر عائله داشت پول خوبی بود. هرچه گریه و التماس کردم هیچ فایده‌ای نداشت. مادرم مدام می‌گفت به شکم گرسنه خواهر و بردارهایت فکر کن. یکی نبود بگوید کس دیگری این بچه‌ها را درست کرده و حالا من باید نان‌شان را با جانم تامین کنم. اینجا بود که فهمیدم «همه چیز پول نیست» یک شعار توخالی و مسخره است. در واقع برای بعضی آدم‌ها که همیشه محتاج نان شب هستند همه چیز پول است. ازدواج کردم. شدم زن مردی که در پنج سال زندگی مشترک یک کلمه محبت‌آمیز از دهانش درنیامد. یا در جاده بود و من را در یک خانه کوچک و نمور در پایین‌ترین نقطه شهر تنها می‌گذاشت، یا وقتی هم بود فقط کتک می‌خوردم. یک سال بعد از ازدواجم باردار شدم و خدا «علی» پسرم را به من داد. حالا دیگر تنها دلخوشی زندگی من علی بود. از پدر و مادرم خبر نداشتم. آنها هم هیچ سراغی از من نمی‌گرفتند. پسرم هنوز چهار سالش نشده بود که کریم را به جرم حمل مواد مخدر دستگیر کردند. وقتی برای اولین بار به ملاقاتش رفتم گفت اگر بفهمم دست از پا خطا کرده‌ای هرطور شده از اینجا بیرون می‌آیم و تکه‌تکه‌ات می‌کنم.

کمی پول در کمد خانه مخفی کرده بود گفت آنها را بردارم و پیش پدر و مادرم برگردم تا وضعیت آزادی او مشخص شود. وقتی به خانه رسیدم با خودم گفتم پنج سال است پدر و مادرم هیچ سراغی از من نگرفته‌اند، حالا با یک بچه کجا بروم. پول‌ها را پیدا کردم. تصمیم گرفتم پسرم را بردارم و از آن خانه بروم. با هزار بدبختی توانستم در خانه‌ای به عنوان مستخدم کار پیدا کنم. اتاق کوچکی هم به من دادند تا علی را آنجا نگه دارم. سه سال تمام در آن خانه کلفتی کردم. شب‌ها درس هم می‌خواندم. نمی‌خواستم وقتی علی بزرگ شد بگوید مادرم بی‌سواد است یا تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخوانده. هر کتابی که دستم می‌آمد می‌خواندم. علی باید راهی مدرسه می‌شد. او را ثبت‌نام کردم. می‌دانستم کریم هنوز زندان است و حکم ابد گرفته. فهمیدم برای پدرم پیغام فرستاده که بیاید و من را پیدا کند. می‌دانستم پدرم حوصله این کارها را ندارد. به کریم گفته بود دخترم را سال‌ها پیش به تو دادم و دیگر نسبتی با او ندارم. خانم خانه فرد مهربانی بود. دوستان زیادی هم داشت. یک روز صدایم کرد و گفت: «طاهره می‌خوای یه پول خوب به دست بیاری و برای آینده فرزندت سرمایه‌گذاری کنی؟» ترسیدم، گفتم: «خانم من کار خلاف نمی‌کنم.» بعد از اینکه حسابی خندید گفت: «دختر خوب مگه تا حالا که اینجا کار می‌کردی از من خلافی دیدی؟» از حرفی که زده بودم شرمنده شدم. راست می‌گفت خانواده خوبی بودند و به من و پسرم هم خیلی رسیدگی می‌کردند. حتی دخترهای شیرین خانم وقتی فهمیدند درس می‌خوانم به من زبان انگلیسی هم یاد می‌دادند. شیرین خانم گفت: «دختر یکی از دوستانم خیلی دوا و درمان کرده و حتی به خارج از کشور هم رفته اما نتوانسته باردار شود و حالا به دنبال شخصی می گردد برای اجاره کردن رحم.» می‌گفت تو را دیده و از قیافه و ظاهرت خوشش آمده. اگر قبول کنی پول خوبی می‌گیری و می‌توانی برای آینده پسرت پس‌انداز کنی.

۲۰۰ میلیون تومان؛ خون‌بهایی که برای آینده پسرم گرفتم

همه چیز از آنجا شروع شد و سه ماه بعد من با در دست داشتن مدارک پزشکی که نشان می‌داد سالم هستم می‌توانم یک بچه سالم در بطن خودم پرورش دهم پای میز قرار داد با خانواده‌ای نشستم که سال‌ها بود دل‌شان می‌خواست بچه‌دار شوند اما نمی‌شد.

وقتی داشتم قرارداد را امضا می‌کردم می‌دانستم کریم قطعاً به خاطر این کار مرا می‌کشد اما برایم مهم نبود. زندگی‌ام را کف دست گرفته بودم تا آینده پسرم را بسازم. می‌دانستم پولی که برای اجاره دادن رحم خود می‌گیرم بیشتر خون‌بهای من است. اگر کریم به هر دلیلی آزاد می‌شد یا از زندان فرار می‌کرد پیدایم می‌کرد و مرا می‌کشت. وقتی ماجرای ترسم از کریم را گفتم آنها مرا به یکی از شهرستان‌های شمالی ایران فرستادند. با پسرم علی در یک خانه ویلایی کوچک که خانه سرایداری ویلای اصلی بود زندگی می‌کردیم. هیچ کاری نمی‌کردم و یک زن و شوهر مسن که آنها هم کارگر آن خانه بودند تمام مدت ۹ ماه را از من و پسرم مراقبت کردند. من در ازای گرفتن ۲۰۰ میلیون تومان و ماهانه پنج میلیون تومان در نهایت یک دختر زیبا برایشان به دنیا آوردم. الان سه سال از آن روزها می‌گذرد و علی بزرگ‌تر شده و وقتی به او نگاه می‌کنم به خاطر داشتنش روزی هزار بار شکر می‌کنم. من با آن پول چرخ خیاطی خریدم و خانه کوچکی اجاره کردم و حالا برای مردم خیاطی می‌کنم و با درآمدم زندگی خودم و علی را می‌گذرانم. البته چندتا شاگرد هم دارم که به آنها زبان انگلیسی یاد می‌دهم. دخترهای ۱۰ تا ۱۵ سال. اغلب خانواده‌هایشان پول چندانی برای آموزش آنها ندارند. اما حتی شده رایگان درس می‌دهم که آینده‌شان مثل من نشود. شیرین خانم هم هنوز گاهی به ما سر می‌زند. چند روز پیش که آمده بود گفتم باز هم اگر کسی رحم اجاره‌ای خواست حاضرم یک بار دیگر این کار را بکنم. لبخند زد و گفت: «منتظر خبرم باش!»

داستان سوم : عاطفه

«عاطفه هستم. وقتی 23 سالَم بود با پسر عمویم ازدواج کردم. متولد شهمیرزاد هستم و پسرعمویم تک‌پسر خانواده بود. خیلی دل‌مان می‌خواست به تهران بیاییم و اینجا زندگی کنیم. عمویم سهم‌الارث پسرش را داد و ما با آن پول خانه‌ای در تهران اجاره کردیم و مابقی آن را به راه‌اندازی یک تولیدی کوچک لباس اختصاص دادیم. من خیاطی بلد بودم اما با چرخ صنعتی نمی‌توانستم کار کنم. همسرم سه نفر را استخدام کرد و کار شروع شد همه چیز خوب پیش می‌رفت تا وقتی که پاندمی کرونا از راه رسید.

همان ماه‌های اول یکی از کارمندان همسرم به کرونا مبتلا شد و درگذشت و دو کارمند دیگر هم از ترس، کار را ترک کردند و به کارگاه نیامدند. این در حالی بود که سه ماه قبل از این اتفاق همسرم برای گسترش دادن کار تولیدی خریدهای زیادی کرده بود و به اعتبار اینکه تولید را افزایش می‌دهد و فروش هم خوب است و چک‌ها پاس می‌شود، مبلغی نزدیک به 300 میلیون مقروض شده بود. وقتی این اتفاق افتاد زندگی برای من و فرزند دوساله‌ام بسیار سخت شد.

یکی از دوستانم که از وضعیت مالی ما باخبر بود یک روز برایم چند لینک از صفحه‌هایی که در آن برای رحم اجاره‌ای درخواست داده بودند، فرستاد. وقتی موضوع اجاره رحم را با همسرم در میان گذاشتم اولین کاری که کرد سیلی محکمی به صورتم زد. اصلاً عادت به این کار نداشت اما خیلی تحت فشار بود. با این حال من ناامید نشدم؛ با چندتا از این صفحه‌ها در اینستاگرام تماس گرفتم و در نهایت توانستم همسرم را راضی کنم به مطب دکتر برویم تا تمام مراحل را برایمان شرح دهد. با اینکه راضی نبود اما چاره‌ای هم جز قبول این ماجرا نداشت. یا باید دوباره از پدرش درخواست پول می‌کرد که این ممکن نبود یا اینکه به خاطر چک‌های برگشتی به زندان می‌رفت. در نهایت توانستیم یک خانواده را پیدا کنیم و خیلی زود مراحل اداری و آزمایش‌های سلامت را انجام دادیم و برای نوشتن قرارداد آماده شدیم.

اجاره رحم به مبلغ ۴۰۰ میلیون تومان

روز امضای قرارداد تنها درخواستی که از آن خانواده داشتم این بود که هرچه زودتر مبلغ مورد نیاز همسرم برای پاس کردن چک‌هایش را به او بپردازند و آنها قبول کردند بعد از سه ماهگی و مطمئن بودن از ادامه بارداری و سلامت جنین و من مبلغ مورد نیاز را پرداخت کنند. در نهایت قرارداد ما با مبلغ 400 میلیون و ماهانه پنج میلیون تومان به امضا رسید و آنها بعد از سه ماه چک‌های همسرم را پاس کردند.

وقتی بعد از سونوگرافی تعیین جنسیت فهمیدند فرزندشان دختر است برایم هدیه‌های ارزشمندی خریدند. دوران بارداری‌ام به‌راحتی گذشت و با اینکه فرزند خودم هم کوچک بود اما از آنجا که همسرم در تمام مدت کنارم بود، هیچ مشکلی نداشتم. زایمان هم به‌راحتی انجام شد. مانند فرزند خودم طبیعی به دنیا آمد.

دختر را نخواستم ببینمش تا مهرش به دلم نیفتد. به هر حال دل کندن از موجودی که 9 ماه در وجودت پرورش داده‌ای کار ساده‌ای نیست. آن خانواده بعد از دو سال از طریق اینستاگرام مرا پیدا کردند و با هم ارتباط برقرار کردیم. آنها به کانادا مهاجرت کرده‌اند. عکس‌های جدید دخترشان را برایم فرستادند و حتی بعد از اینکه آدرس خانه را از من گرفتند، برای پسرم هدیه‌های زیادی فرستادند. از کاری که کردم پشیمان نیستم. دست این خانواده برکت داشت و همسرم دوباره توانست تولیدی‌اش را سر پا کند.

هرچند مشکلات اقتصادی این روزها همه را کلافه کرده اما من وقتی به این فکر می‌کنم که توانستم با این کار زندگی خودم، فرزندم و همسرم را از فروپاشی نجات دهم خوشحال می‌شوم. گاهی دلم برای آن دخترک زیبایی که دنیا آوردم تنگ می‌شود اما...»/منبع: تجارت نیوز

    دیدگاه شما
    پربازدیدترین اخبار